اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر
اسباببازی دیگهای براش بادکنک میخرم.
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به
بچه یاد میده.
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه
اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست
داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس
نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهمتر از همه بهش یاد میده که
وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس
کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده
فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم
اون شب وقتي به خونه رسيدم ديدم همسرم مشغول آماده كردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: بايد راجع به يك موضوعي باهات صحبت كنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنيدن حرف هاي من شد. دوباره سايه رنجش و غم رو توي چشماش ديدم. اصلا نمي دونستم چه طوري بايد بهش بگم, انگار دهنم باز نمي شد. هرطور بود بايد بهش مي گفتم و راجع به چيزي كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت مي كردم. موضوع اصلي اين بود كه من مي خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پيش كشيدم, از من پرسيد چرا؟! اما وقتي از جواب دادن طفره رفتم خشمگين شد و در حالي كه از اتاق غذاخوري خارج مي شد فرياد مي زد: تو مرد نيستي اون شب ديگه هيچ صحبتي نكرديم و اون دايم گريه مي كرد و مثل باران اشك مي ريخت, مي دونستم كه مي خواست بدونه كه چه بلايي بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختي مي تونستم جواب قانع كننده اي براش پيدا كنم, چرا كه من دلباخته يك دختر جوان به اسم"دوي" شده بودم و ديگه نسبت به همسرم احساسي نداشتم. من و اون مدت ها بود كه با هم غريبه شده بوديم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سي درصد شركت و ماشين رو به اون دادم. اما اون يك نگاه به برگه ها كرد و بعد همه رو پاره كرد. زني كه بيش از ده سال باهاش زندگي كرده بودم تبديل به يك غريبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و مي دونستم كه اون ده سال از عمرش رو براي من تلف كرده و تمام انرژي و جواني اش رو صرف من و زندگي با من كرده, اما ديگه خيلي دير شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صداي بلند شروع به گريه كرد, چيزي كه انتظارش رو داشتم. به نظر من اين گريه يك تخليه هيجاني بود.بلاخره مسئله طلاق كم كم داشت براش جا مي افتاد. فرداي اون روز خيلي دير به خونه اومدم و ديدم كه يك نامه روي ميز گذاشته! به اون توجهي نكردم و رفتم توي رختخواب و به خواب عميقي فرو رفتم. وقتي بيدار شدم ديدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتي اون رو خوندم ديدم شرايط طلاق رو نوشته. اون هيچ چيز از من نمي خواست به جز اين كه در اين مدت يك ماه كه از طلاق ما باقي مونده بهش توجه كنم. اون درخواست كرده بودكه در اين مدت يك ماه تا جايي كه ممكنه هر دومون به صورت عادي كنار هم زندگي كنيم, دليلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آينده امتحان مهمي داشت و همسرم نمي خواست كه جدايي ما پسرمون رو دچار مشكل بكنه! اين مسئله براي من قابل قبول بود, اما اون يك درخواست ديگه هم داشت: از من خواسته بود كه بياد بيارم كه روز عروسي مون من اون رو روي دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست كرده بود كه در يك ماه باقي مونده از زندگي مشتركمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روي دست هام بگيرمو راه ببرم. خيلي درخواست عجيبي بود, با خودم فكر كردم حتما داره ديونه مي شه. اما براي اين كه اخرين درخواستش رو رد نكرده باشم موافقت كردم. وقتي اين درخواست عجيب و غريب رو براي "دوي"تعريف كردم اون با صداي بلند خنديد گفت: به هر بايد با مسئله طلاق روبرو مي شد, مهم نيست داره چه حقه اي به كار مي بره.. مدت ها بود كه من و همسرم هيچ تماسي با هم نداشتيم تا روزي كه طبق شرايط طلاق كه همسرم تعين كرده بود من اون رو بلند كردم و در ميان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم هاي دست و پاچلفتي رفتار مي كرديم و معذب بوديم.. پسرمون پشت ما راه مي رفت و دست مي زد و مي گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه مي بره. جملات پسرم دردي رو در وجودم زنده مي كرد, از اتاق خواب تا اتاق نشيمن و از اون جا تا در ورودي حدود ده متر مسافت رو طي كرديم.. اون چشم هاشو بست و به آرومي گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هيچي نگو! نمي دونم يك دفعه چرا اين قدر دلم گرفت و احساس غم كردم.. بالاخره دم در اون رو زمين گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل كارش رفت, من هم تنها سوار ماشين شدم و به سمت شركت حركت كردم. روز دوم هر دومون كمي راحت تر شده بوديم, مي تونستم بوي عطرشو اسشمام كنم. عطري كه مدتها بود از يادم رفته بود. با خودم فكر كردم من مدتهاست كه به همسرم به حد كافي توجه نكرده بودم. انگار سالهاست كه نديدمش, من از اون مراقبت نكرده بودم. متوجه شدم كه آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروك كوچك گوشه چماش نشسته بود,لابه لاي موهاش چند تا تار خاكستري ظاهر شده بود! براي لحظه اي با خودم فكر كردم: خدايا من با او چه كار كردم؟! روز چهارم وقتي اون رو روي دست هام گرفتم حس نزديكي و صميميت رو دوباره احساس كردم. اين زن, زني بود كه ده سال از عمر و زندگي اش رو با من سهيم شده بود. روز پنجم و ششم احساس كردم, صيميت داره بيشتر وبيشتر مي شه, انگار دوباره اين حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ مي گيره. من راجع به اين موضوع به "دوي" هيچي نگفتم. هر روز كه مي گذشت برام آسون تر و راحت تر مي شد كه همسرم رو روي دست هام حمل كنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوي تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب مي كرد. يك روز در حالي كه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس كرد كه هيچ كدوم مناسب و اندازه نيستند.با صداي آروم گفت: لباسهام همگي گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم كه اون توي اين مدت چه قدر لاغر و نحيف شده و به همين خاطر بود كه من اون رو راحت حمل مي كردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب مي شد. گويي ضربه اي به من وارد شد, ضربه اي كه تا عمق وجودم رو لرزوند. توي اين مدت كوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل كرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب مي شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش كردم.. پسرم اين منظره كه پدرش , مادرش رو در اغوش بگيره و راه ببره تبديل به يك جزئ شيرين زندگي اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره كرد كه بياد جلو و به نرمي و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم, ترسيدم نكنه كه در روزهاي آخر تصميم رو عوض كنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حركت كردم. همون مسير هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشيمن و در ورودي.دستهاي اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمي اون رو حمل مي كردم, درست مثل اولين روز ازدواج مون. روز آخر وقتي اون رو در اغوش گرفتم به سختي مي تونستم قدم هاي آخر رو بردارم. انگار ته دلم يك چيزي مي گفت: اي كاش اين مسير هيچ وقت تموم نمي شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالي كه همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام اين سالها هيچ وقت به فقدان صميميت و نزديكي در زندگي مون توجه نكرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل كارم رانندگي كردم, وقتي رسيدم بدون اين كه در ماشين رو قفل كنم ماشين رو رها كردم, نمي خواستم حتي يك لحظه در تصميمي كه گرفتم, ترديد كنم. " دوي" در رو باز كرد, و من بهش گفتم كه متاسفم, من نمي خوام از همسرم جدا بشم! اون حيرت زده به من نگاه مي كرد, به پيشانيم دست زد و گفت: ببينم فكر نمي كني تب داشته باشي؟ من دستشو كنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدايي رو نمي خوام, اين منم كه نمي خوام از همسرم جدا بشم. به هيچ وجه نمي خوام اون رو از دست بدم. زندگي مشترك من خسته كننده شده بود, چون نه من و نه اون تا يك ماه گذشته هيچ كدوم ارزش جزييات و نكات ظريف رو در زندگي مشتركمون نمي دونستيم. زندگي مشتركمون خسته كننده شده بود نه به خاطر اين كه عاشق هم نبوديم بلكه به اين خاطر كه اون رو از ياد برده بوديم. من حالا متوجه شدم كه از همون روز اول ازدواج مون كه همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم كه تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمايت خودم داشته باشم. "دوي" انگار تازه از خواب بيدار شده باشه در حالي كه فرياد مي زد در رو محكم كوبيد و رفت. من از پله ها پايين اومدم سوار ماشين شدم و به گل فروشي رفتم. يك سبد گل زيبا و معطر براي همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسيد: چه متني روي سبد گل تون مي نويسيد؟ و من در حالي كه لبخند مي زدم نوشتم : از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم مي گيرم و حمل مي كنم, تو روبا پاهاي عشق راه مي برم, تا زماني كه مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا كنه. *** جزئيات ظريفي توي زندگي ما هست كه از اهميت فوق العلاده اي برخورداره, مسائل و نكاتي كه براي تداوم و يك رابطه, مهم و ارزشمندند. اين وسايل خانه مجلل, پول, ماشين و مسايلي از اين قبيل نيست. اين ها هيچ كدوم به تنهايي و به خودي خود شادي افرين نيستند. پس در زندگي سعي كنيد: زماني رو صرف پيدا كردن شيريني ها و لذت هاي ساده زندگي تون كنيد. چيزهايي رو كه از ياد برديد, يادآوري و تكرار كنيد و هر كاري رو كه باعث ايجاد حس صميميت و نزديكي بيشتر و بيشتر بين شما و همسرتون مي شه, انجام بديد.. زندگي خود به خود دوام پيدا نمي كنه. اين شما هستيد كه بايد باعث تداوم زندگي تون بشيد. اگر اين داستان رو براي فرد ديگه اي نقل نكنيد هيچ اتفاقي نمي افته, اما يادتون باشه كه اگه اين كار رو بكنيد شايد يك زندگي رو نجات بديد
هنر برخورد با افراد غیر منطقی
آیا شما کار و حرفه ای دارید که لازمه آن سر و کله زدن با طیف وسیعی از ارباب
رجوع و مردم است؟ آیا شده که هنگام انجام این کار، با آدم های به کلی غیرمنطقی
برخورد کنید که اعصابتان را به هم می ریزند؟ آیا گاهی مجبور می شوید که در
میهمانی ها با یک آشنا یا فامیل دیدار کنید که حرف های عجیب و غریبی می زند که
بر پایه هیچ استدلالی نیستند؟ 1- تا جایی که ممکن است، کمتر با این افراد برخورد داشته باشید: این راه حل البته پاک کردن صورت مسئله است، اما به شدت کاراست! هیچ وقت در قابل این افراد، مسیح پذیرای رنج نباشید، کاری برای خودتان بتراشید، حتی با کمی بی ادبی یا بی اعتنایی سر صحبت را با دیگری باز کنید. 2- حمله زیرکانه متقابل:اگر نمی توانید از شر شخص آزاردهنده راحت شوید و او بی و قفه در حال حمله کردن به شماست، کاری کنید که حواسش پرت شود و به فکر رود. اشتباه آمیزترین کار در مقابل این افراد این است که بخواهید با گزاره های منطقی آنها را قانع کنید، زرنگ باشید و مثلا با یادآوری یک خاطره ناخوشایند یا موفقیت حرفه ای رقیب اصلی او یا یادآوری اینکه او می خواسته چه بشود و در عمل چیزی نشده، به کلی او را گیج کنید. البته باید هنرمند باشید و این کار را با خونسردی و در لفافه انجام بدهید، طوری که حتی خود شخص فکر کند، شما به صورت تصادفی موضوع را پیش کشیده اید و منظوری نداشته اید. 3- بعضی از آدم ها ذاتا بدذات نیستند، اما سیستم فکری شان قابل اصلاح نیست، پس هنگام گفتگو با آنها می توانید بحث را از یک روال منطقی به یک روال احساسی تبدیل کنید، مثلا وقتی نمی توانید به کارمند زیردست خودتان بفهمانید که از یک کار پرهیز کند و او حاضر به قبول اشتباه او نیست، بگویید که او چقدر آدم پاک نیتی است و اگر کاری که شما می خواهید، انجام ندهد، رقبای کاری او به سرعت از او پیشی خواهند گرفت و آخر کار او و خانواده اش متضرر خواهند شد. در اینجا به جای اینکه به صورت مستقیم اشتباه بودن کار و یا تضاد آن با یک قانون مسلم کاری، به کارمند زیردست گوشزد شود، به ملایمت عواقب کارش به او نشان داده می شود. مهم نیست که او منطق شما را قبول نمی کند، مهم این است که شما به هدف خودتان رسیده اید. 4- زیاد و با حرارت صحبت نکنید، انرژی بی خود مصرف نکنید. کم و گزیده سخن بگویید. این کار ضمن اینکه باعث می شود انرژی شما حفظ شود، باعث می شود به شدت برای فرد غیرمنطقی، جذابیت کمتری پیدا کنید و دیگر هدف و سیبل او نباشید. 5- اشتباه نکنید! شما نمی توانید با همه تلاشتان شخص غیرمنطقی را به جاده منطق بیاورید، شما نمی توانید او را با زاویه دید خود آشنا کنید. پس آب در هاون نکوبید و شیوه دیگری انتخاب کنید. 6- شخص مورد نظر را در جمع گیر بیندازید! هنگام مکالمه دو نفره، شخص غیرمنطقی می تواند با استدلال های غیرمنطقی اش به شدت شما را آزار دهد، اما همین حرف های غیرمنطقی در جمع، مبدل به نقطه ضعف او می شوند و وقتی از هر سو شما مورد حمایت قرار بگیرید و شخص غیرمنطقی مورد حمله و استهزاء قرار بگیرد، دیگر جرأت هدف قرار دادن شما را پیدا نخواهد کرد. |
تفاوت 2 جنس
تارهای صوتي خانمها از تارهای صوتی آقايان کوتاهتر استتن صدای آقايان بم تر است و خونشان غليظ تر!تعداد نفسهای خانمها در واحد زمان بيشتر است اما تنفس آقايان عميقتر است،استخوانهای مردها بلندتر است و ماهيچههايشان آمادگی بيشتری برای چاق شدن دارد،در عوض در زير پوست خانمها ذخيره چربی بيشتری وجود دارد، در نتيجه طاقت آنها در هنگام گرسنگی نسبت به مردها بيشتر است!اين روزها در هر گوشه و کنار با نوشتههايي رو به رو ميشويم که به تفاوت ميان زن و مرد اشاره دارند، اما به نظر من گرچه تفاوتهای فيزيکی جالبند اما دانستن تفاوتهای روانی زن و مرد، بيشتر ميتواند به ما کمک کند تا ارتباط مؤثری با يكديگر برقرار کنيم و توقعات يکسان و مشابهي ازیکدیگرنداشته باشیميکی از جالبترين تفاوتهای ميان زن و مرد که بر ساير رفتارهايشان هم اثر میگذارد نگرش آنها به دنياست.مردان دنيا را از ديدگاه متمرکز نگاه میکنند در حالی که زنان دنيا را از ديدگاه منبسط میبينند.آگاهی جنس مذکر به تدريج يک جزء را به جزء ديگر مربوط میسازد تا به کل برسد که اين با جزء يا کلنگری تفاوت دارد.اما آگاهي جنس مؤنث که منبسط است تصوير کلی را میگيرد و به تدريج اجزای درون آن را کشف ميکند.همين آگاهی جنس مؤنث باعث ميشود زنان علاقه بيشتری به عشق، ايجاد ارتباط، مشارکت، همکاری و هماهنگی و سازش داشته باشند، در حالی که آگاهی متمرکز مردها، آنها را بيشتر به سمت ايجاد نتايج، رسيدن به اهداف، رقابت، کار، منطق و تأثيرگذاری سوق ميدهد.حالا به برخی رفتارهای خانمها و آقايان اشاره میکنيم که تا حد زيادی از اين نگرش نشأت میگيرد:ورود به اتاق!وقتی مردی وارد اتاق جديدی میشود نقطهای را انتخاب میکند، به طرف آن میرود به چيزی نگاه میکند و بعد به چيز ديگر و بعدش باز به چيزی ديگر. اين کار را ادامه میدهد تا به تدريج تصويری از محيط بسازد.برعکس وقتي يک زن وارد همان اتاق میشود در يک نگاه سريع، تقريباً خود به خود به خيلی چيزها نگاه میکند و تمام اتاق را به يکباره میبيند. او به رنگ ديوارها، عکسها و اين که اتاق چگونه تزيين شده دقت میکند سپس وقتی تصويری از کل محيط دارد، يک نقطه را برای نشستن انتخاب میکند.وقتی زن و مردی وارد يک نمايشگاه میشوند شما میتوانيد تمرکز مردانه را هنگامی که يک مرد بسيار سريع و هدفمند از يک غرفه به غرفه ديگری میرود ببينيد، در عوض زن انگار همه چيز را در درون خود جای میدهد و سپس به اکتشاف و تجسس جزئيات میپردازد.کيفهای زنانه؛ کيفهای مردانه!زنان اغلب از کيفهای بزرگ و سنگين با روکشهای زيبا استفاده میکنند و در عوض کيف مردان سياه يا قهوهای و مخصوص حمل وسايل کاملاً ضروری مانند: گواهينامه رانندگی، کارت ماشين، اسکناس و... است.در کيف خانمها هر چيزی را که احتمالاً خودش يا ديگران ممکن است به آن احتياج داشته باشند، ميتوان پيدا کرد. قرص سرماخوردگی، قرصهای مسکن يا ويتامين، سنجاق سر، آئينه، ناخنگير، مداد، خودکار، کاغذ، دستمال کاغذی، دسته کليد، مسواک، خميردندان، يک آلبوم کوچک، چای کيسهای، کتاب جيبی مورد علاقه، عينک آفتابی، سوهان ناخن و دهها وسيله ريز و درشت ديگر. کمتر مردی میتواند يک روز با چنين کيفی سر کند! مکالمه با تلفن!مردها در حين صحبت با تلفن دوست ندارند با کس ديگری صحبت کنند، انرژی مردانه خواهان آن است که در يک لحظه بر روي يک موضوع متمرکز شود، در حالي که يک زن قادر است با تلفن صحبت کند، از سوختن شام جلوگيری کند، بچهاش را آرام کند، متوجه شود شوهرش به او چه ميگويد و...هوشياری منبسط او اجازه ميدهد تا مراقب چيزهاي زيادی باشد.رانندگی!رانندگی اتومبيل وضعيت ديگری است که اين تفاوتها را آشکار میسازد.هرگز سعی نکنيد با مردی که در حال رانندگی است گفت و گوی خصوصی داشته باشيد. تمرکز يک مرد در رسيدن به هدفش در مؤثرترين شيوه ممکن است.اما متأسفانه زنها گوش ندادن مردها را بد تعبير میکنند يا خيال میکنند توجهی به آنها ندارند!اما کداميک از اين ديدگاهها بهتر است؟ بديهی است هر دو طرز تلقی میتواند صحيح و درست باشد.ديدگاههای همديگر را بشناسيم و ارتباط مؤثرتری برقرار کنيم!.
مرد خوب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زن خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اولین چیزی كه باید بدانید ویژگی های فرد موردنظر می باشد. در ضمن شما باید بدانید یك شریك زندگی باید چه ویژگی هایی داشته باشد.
ویژگی هایی یك مرد خوب نشان دهنده ارزش های زندگی اوست و مشخص می كند كه شخصیت وی چگونه شكل گرفته است. در ضمن معلوم می شود كه او در مقابل خودش و شما چه رفتاری را در پیش می گیرد.
فواید ازدواج
ازدواج
ازدواج مثل شهر محاصره شده است : کسانی که داخل شهرند سعی دارند از آن خارج شوند ؛
و آنها که خارج هستند کوشش
دارند که داخل شوند !
فرانکلین
زندگی زناشویی مثل تأتر است : مردم صحنۀ زیبا و آراسته آن را می بینند ؛
درحالی که زن و شوهر با پشت صحنۀ درهم
ریخته و پر ماجرای آن سر و کار دارند.
فرانسیس بیکن
تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند دو عاشق دلداده را ازهم جدا کند ؛
اما بعد از ازدواج تقریبا ً هرچیزی می
تواند سبب جدایی آنان شود !
سامرست موام
ازدواج با یک مرد مثل خریدن کالایی است که مدت ها مشتاقانه از پشت ویترین تماشایش کرده اید ؛
اما وقتی به خانه می رسید از خریدنش
پشیمان می شوید ..!
جین کر
ازدواج برای کسانی که تصور می کنند صبح روز بعد از آن ،
آدم دیگری می شوند موضوعی نا امید
کننده است.
ساموئل راجرز
مجردان بیشتر از متاهلین درباره زنان اطلاع دارند ،
چون اگر نداشتند آنها هم ازدواج می
کردند !
اچ.ال.منکن
مرد با ازدواج روی گذشته اش خط می کشد ،
ولی زن باید روی آینده خود خط
بکشد.
سینکلر لوییس
قبل از ازدواج ؛ مرد قبل از خواب به حرف هایی می اندیشد که شما گفته اید،
اما بعد از ازدواج ؛ مرد قبل از این
که شما حرف بزنید به خواب می رود !
هلن رولان
هیچ گاه ازدواج نکردم چون سه حیوان خانگی داشتم که دقیقا نقش یک شوهر را به تناوب برایم ایفا می کردند.
یک سگ داشتم که هر روز صبح غرغر می کرد.
یک طوطی داشتم که تمام بعداز ظهر بد و بیراه می گفت
و یک گربه که همیشه دم
دمهای صبح به خانه بازمی گشت !
ماری کورلی
زنان با این آرزو با مردان ازدواج می کنند که مردان تغییر کنند ...
که نمی کنند.
مردان با این آرزو با زنان ازدواج می کنند که زنان تغییر نکنند ...
که می کنند !
خیلی بامزه است : هنگامی که زنان از ازدواج خود داری می کنند اسمش را می گذاریم عشق به استقلال اجتماعی،
اما وقتی مردان از ازدواج خودداری می
کنند به آن می گوییم ترس از مسوولیت اجتماعی !
وارن فارل
اگر می خواهی برای یک روز معذب باشی مهمان دعوت کن.
اگر می خواهی یک سال عذاب بکشی پرنده
نگه دار و اگر می خواهی مادام العمر در عذاب باشی ازدواج کن !
« ضرب المثل چین »
اگر از دوران مجردیت لذت نمی بری ؛ ازدواج کن.
اونوقت حتما ً از دوران مجردیت لذت می بری !
« ضرب المثل چین »
برای ازدواج کردن لحظهای
درنگ نکنید !
اگر زن خوبی نصیبتان شود ، خوشبخت میگردید ..
و اگر زن بدی گیرتان آمد مثل من فیلسوف می شوید !!
سقراط
آنچه که شما تجربه کرده اید ، هیچ نیروی در دنیا نمی تواند از شما باز ستاند.گرچه همه ی اینها گذشته است ولی ما اینها را هستی بخشیده ایم زیرا بودن نوعی هستی است